سفارش تبلیغ
صبا ویژن
من رویاهایم را زندگی می کنم.


درباره من
نیلوفر - من /رویا/ـــهایم را زندگی می کنم .....
نیلوفر
مرا اینگونه نگاه نکن دل من پر از سکوت است . سکوتی که اگر نمایان شود عالمی را به آتش می کشد . در پس پوسته ی حرفهای من سکوتی پر معنا نهفته است .صدها جلد کتاب یک دقیقه آن است و در تاکستان ابدیت یک شاخه انگور دارد شرابی که از آن افشرده ام دنیایی را مست میکند و دیگری را می کشد ... مرا رها مکن ... ------------------------------- پشت تنهایی من که رسیدی ، گوشهایت را بگیر ! اینجا سکوت ، گوش تو را کر میکند اما ! چشمهایت را باز کن تا بتوانی لحظه لحظه ی اعدام ثانیه ها را نظاره کنی


تماس با من



آرشیو کلبم
داستان های خواندنی
نامه ای عجیب و غریب
موج مکزیکی
اگه شما بودید چه می کردید؟؟؟
انار پر ترک...
عمر
گناه
عاشقانه ها
زندگی
یزد
آموخته ام
از خدا خواستم
بخند ...
بهار
اگر دوست داری با معبودت راز و نیاز کنی
تولدم مبارک
محرم
کتاب برگزیده 89
مادرم روزت مبارک
آن مرد در باران آمد


خانه ی دوست
کانون فرهنگی شهدا
لنگه کفش
رهگذری غریب
همنشین
سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
عشق سرخ من
● بندیر ●
.::نهان خانه ی دل::.
بچه مرشد!
سکوت ابدی
SIAH POOSH
هم نفس
KING OF BLACK
شب و تنهایی عشق
داستانهای واقعی روابط عمومی Dr.Rahmat Sokhani
آقاشیر
عشق در کائنات
یادداشتها و برداشتها
جـــیرفـــت زیـبا
پرنسس زیبایی
بوی سیب
سامع سوم
مشاوره - روانشناسی
سفری به روستای زیارتی سیاحتی سورک
یامهدی
Dark Future
ترانه ی زندگیم (Loyal)
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
مهاجر
ورزشهای رزمی
گلهای یاس
جایی برای خنده وشادی و تفریح
غروب آرزوها
هر چی تو دوست داری
این نیز بگذرد
یک نفس عمیــــــق
تنهایی.......
رویابین
شاهکار
اصولی رایانه
نوستالوژی دل ....
کلبه ی عشق
پیامک 590
***رویا***
ستاره سهیل
*ایستگـــــــــــــــــــــــــــاه انـــــــــــــــــــــرژی*
غلط غو لو ت
خبر ورزشی
Sea of Love
گمنام
ناکام دات کام
آزاد اندیشان
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
بیاببین چیه ؟
یادداشتهای روزانه رضا سروری
داود ملکزاده خاصلویی
امپراتوری هخامنشیان
امام زمان (ع)
رابطه ی زنان و مردان و حقوق پایمال شده و نشده زنها
چه زود دیر میشه
ESPERANCE
اندیشه
پرستو.....
رویاهای یک معلم
سه ثانیه سکوت
داستان زندگی من
دکتر علی حاجی ستوده
رهگذر غریب
مسائل شیطان پرستی در ایران و جهان
عسل....
جبهه مدیریت
اینجا،آنجا،همه جا
ミ★ミسکوت غمミ★ミ
عاشقانه
عشق ممنوعه و دلتنگی
(سرزمین دوستی)Kingdom Of Friendship
من و گذشته من
Love
*شوق وصال*
چـــــاوش ( چه خبر از دنیا ؟؟؟؟)
به نام خدایی که در این نزدیکیست
آرش...پسر ایده آل من
کهکشان Networkingbest
King of world
انذار فی کبرا11
شرکت نمین فیلتر
بفرماییدچایی..
پلنگ صورتی
ورزش و سلامتی
زندگی چیست؟
امید
یه دختر تنها
تنهایی من
حروفهای زیبای انگلیسی
عشق طلاست
تک شاخ
دلتنگی
فقط به عشق تو سمیرا من این دنیا را دوست دارم
آبی های لندن
آخرین منجی
بانوی آفتاب
جوجواستان
دکتر علی حاجی ستوده متخصص داخلی
آســــــمــونـــی بــاش
پاتوق
غلط غولوت
عشقولانه
سایت مشاوره پرستاری ژاله رحیمی
دانشـــــــــمندی برای تمــــــــام فصــــــــــول
دل ها تنها به یاد خدا آرام می گیرد
پرواز با پلاک نقره ای
دچار
کوچه ام آفتابی که نیست هیچ مهتابی هم نیست و شاید اصلاً کوچه نیست
خاطره
اخرین سرباز
سکوت
نگاه دیگر به خود
علاقه به کف پا و فلک
در هوای تو ...
نار و انار
جوان
ساریژ



رد پای دوست
بازدید کل :379197
بازدید امروز : 3
 RSS 

کلاغ و طوطی هر دو زشت و سیاه آفریده شدند.

طوطی شکایت کرد و خداوند او را زیبا کرد

ولی کلاغ گفت: هرچه از دوست رسد نیکوست و نتیجه این شد که می بینی.

طوطی همیشه در قفس و کلاغ همیشه آزاد




  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 8:11 صبح روزشنبه 87 اسفند 10



    وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
    به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
    آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و گونه من رو بوسید .

    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

     

    تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و گونه من رو بوسید .

    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

     

    روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
    من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " ، و گونه منو بوسید .

    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

     

    یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم و گونه منو بوسید .

    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

     

    نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"

    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .


    سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
    " تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نیمدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.

    ای کاش این کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گریه

     



  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 7:47 صبح روزیکشنبه 87 اسفند 4



    قاصدک

     

    این نامه را با احتیاط خواهم نوشت تا از پاره شدن در امان بماند.
    می خواستم بدانم در شهر شما قاصدک پیدا می شود ؟ اینجا که تا دلت بخواهد قاصدک برای شنیدن هست .
    دلم که برای تو تنگ می شود کنار پنجره می نشینم و تک تک قاصدکهای عابر را مرور می کنم .
    احساس بدی دارم :
    گیرم حرفی برای سپردن به قاصدک نداشته باشی .
    گیرم نمی خواهی اسم محبوبت را هیچ کس – حتی قاصدک – بداند .
    گیرم خجالت می کشی حرفهای عاشقانه ات را – حتی در گوش قاصدک – زمزمه کنی .
    گیرم حتی قاصدک را هم محرم رازمان نمی دانی .
    اما ...
    مگر نه اینکه قاصدک را برای فرستادن فوت می کنند ؟
    پس چرا هیچ کدام از این قاصدکها عطر نفسهای تو را ندارند ؟
    وای !
    چرا این طور شد ؟ چرا از تو گله کردم ؟ چرا فکر نکردم شاید آدرسم را فراموش کرده باشی یا …
    باید بشتابم . می روم بیرون قاصدکی پیدا کنم تا آدرسم را برایت برساند .
    راستی !
    حالا که قاصدک هست ... این نامه را هم پاره می کنم .



  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 10:39 صبح روزشنبه 87 بهمن 26



     

    روزی مردی خواب عجیبی دید

    دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت شمشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

       مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

       مرد پرسید: شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.

       مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟

      فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.

    مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

    فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند:

    خدایا شکر.

  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 7:0 عصر روزجمعه 87 بهمن 11



    یادته هی میگفتی که تا ابد پیشمی؟

    مرحم زخم دل ساده درویشمی !

     

    یادته هی میگفتم چقدر تو را دوست دارم

    تو رفتی اما هنوز فقط تو را کم دارم

     

    هنوز شبها تو خوابم یا که روزا تو شعرام

    میگم تویی عزیزم مرحم زخم و دردام

     

    هنوز دل تو سینه می تپه با یاد تو

    دردش زیاده اما همیشه آباد تو

     

    امشب و هر شب اینجا چله نشین عشقم

    حک میکنم اسمتو توی کتاب مشقم

     

    کاشکی بسوزه خدا دلش به حال دلم

    بشکنه این  طلسمو حل بکنه مشکلم

     

    کاشکی سحر ستاره یک قطره دل بباره

    بذاره توی سینت منو یادت بیاره

     

    یادت بیاد یه کوشه یکی هنوز اسیره

    اگر نیاد دردونش دق میکنه میمیرهش



  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 9:45 صبح روزدوشنبه 87 دی 2



     این یک ماجرای واقعی است:


    سالها پیش " در کشور آلمان " زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند. یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند " ببر کوچکی در جنگل " نظر آنها را به خود جلب کرد.

    مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد. به نظر او ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت. پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.


    اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید " خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید " دست همسرش را گرفت و گفت : عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتومبیلمان شویم و از اینجا برویم.


    آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک " عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند.


    سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.


    در گذر ایام " مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق " دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.


    زن " با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود " ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.


    پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد.در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه " ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود " بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.


    دوری از ببر" برایش بسیار دشوار بود.

     

    روزهای آخر قبل از مسافرت " مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد. سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری " با ببرش وداع کرد.


    بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید " وقتی زن " بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند " در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم " عشق من " من بر گشتم " این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود " چقدر دوریت سخت بود " اما حالا من برگشتم " و در حین ابراز این جملات مهر آمیز " به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.


    ناگهان " صدای فریادهای نگهبان قفس " فضا را پر کرد: نه " بیا بیرون " بیا بیرون : این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی " بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد. این یک ببر وحشی گرسنه است.


    اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود.

     

    ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی " میان آغوش پر محبت زن " مثل یک بچه گربه " رام و آرام بود.



    اگرچه " ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود " نمی فهمید " اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد. چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود.


     
    برای هدیه کردن محبت " یک دل ساده و صمیمی کافی است " تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند.


    محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند.


    عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی " چشم گیر است.


    محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست.


    بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش  کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر  شیرین و ارزشمند گردد.


    در کورترین گره ها " تاریک ترین نقطه ها " مسدود ترین راه ها " عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست.


    مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست " ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است.


     

    پس : معجزه ی عشق را امتحان کن!


     

  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 3:57 عصر روزپنج شنبه 87 آذر 21



    یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ? دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ? دلار به شما می‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ? دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم 50 دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.

     

    برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ? دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ? پا دارد و وقتى پائین می‌آید ? پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

     

    بالاخره بعد از ? ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و 50 دلار به او داد. مهندس مودبانه 50 دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ? دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید ... 



  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 10:9 صبح روزپنج شنبه 87 آبان 30



    روزی از روزها، پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمنان از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند.
    پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند تا دانه رشد کند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند.

    پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد.


    پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه این کارها بی فایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد.
    بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند.
    پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد.


    وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید: پس گیاه تو کو؟
    پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد...
    در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد! همه جوانان به این انتخاب پادشاه اعتراض کردند.
    پادشاه روی تخت نشست و گفت: این جوان درستکارترین جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از دانه ها نمی بایست رشد می کردند.
    پادشاه ادامه داد: مردم به پادشاهی نیاز دارند که در عین راستگویی و درستکاری با آنها صادق باشد، نه آن پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن دست به هر عمل ریا کارانه ای بزند!



  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 8:22 صبح روزپنج شنبه 87 آبان 30



                                     

     

    همیشه انتخاب با خودمون بوده ، راست یا چپ ، دنیا یا آخرت ، و روزه داری یا بی تفاوتی !.

     چقدر قشنگ خدا گفته : همه چیز را زوج زوج آفریدیم بلکه پند گیرید.
     از ماه رمضون هم دو جور میشه بهره برد ، میتونی از همه چی دل بکنیو فقط یه خدا نزدیک شی ، و هم میتونی عین بقیه ی آدما یا مثل سالای پیش سه شب گریه کنی و الهی العفو بگی به این امید که خدا از سر تقصیراتت بگذره. این دو راه زمین تا آسمون فرق دارن ، اگه میخوای روش دومو انجام بدی که معلومه آخرش چی میشه ! تا یه مدت داغیو گناهی انجام نمیدی چون تازه طلب استغفار کردی ، اما بعد یه مدت دوباره همه چی یادت میره تا زمانی که شب قدر سال بعد برسه و دوباره بگی الهی العفو !. اما راه اول ، انقدر شیرین و لذت بخشه که نمیشه توصیفش کرد ! ، فقط با یه مثال فرق این دو راهو میگم : میتونی یه تخت سنگ باشی ، یا یه باغ !. خدا بارون رحمتشو فرو میریزه ، جایی که هم باغ وجود داره هم تخت سنگ ، بارونه خدا گرد و خاک روی سنگ رو میشوره ، تخته سنگ پاک پاک میشه ، جوری که انگار تاحالا هیچ وقت گرد و خاکی روش نشسته. اما بعد یه مدت دوباره طوفان میشه و تخت سنگ میره زیر غبار. اما یه باغ وقتی که بارون میباره جوون میگیره ، انگار دوباره زنده میشه ، میشه یه گلستان ، گلستانی که اگه همیشه ازش مراقبت کنی بهت میوه و گلهای تازه میده.حالا میتونی توو این ماه هم نقش یه تخت سنگو بازی کنی و هم یه باغ ، به جفتشون یه اندازه بارون میباره ، اما به نظرت کدومشون بیشتر بهره میبرن؟


    پیامبر اکرم (ص) : رمضان ماهى است که ابتدایش رحمت است و میانه‏اش مغفرت و پایانش آزادى از آتش جهنم. (بحار الانوار،ج93،ص342)


    ایشالا  روزه و نمازای هممون مغفرت و رحمت خدا رو سبب شه.


    یا حق
    دعا برای همه سر سفره افطار و سحر یادمون نره





  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 2:18 عصر روزجمعه 87 شهریور 22



    دلم برای کسی تنگ است

    کسی که مهربانی چشمانش بسان زلال جویباران وصفای دلش را بسان

    قرص نان میان همه قسمت می کرد

    دلم برای کسی تنگ است

    کسی که دلی برای شنیدن نجواهای شبانه من داشت و لحنی آرام برای نوازش موهایم

    دلم برای کسی تنگ است

    کسی که خالی وجودم را از خود پر می کرد و پری دلم را با وجود خود خالی؛

    دلم برای کسی تنگ است

    کسی که اشکهایم بر روی دستانش میریخت و او آب آرامش را بر روی گیسوانم ؛

    دلم برای کسی تنگ است

    کسی که با او در جمع تنها بودم و در تنهائیمان دنیائی را مالک بودیم؛

    کسی که زندگانی من است

    کسی که دوستش دارم

    عاشقانه

    همیشه

    تا ابــــــــد ؛

    تا خود خداونــــد



  • سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است و تو ای مهربان فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و یاری ام کن .


  • 8:58 عصر روزپنج شنبه 87 مرداد 24


    <   <<   11   12   13   14   15   >>   >